عاشق

خالی تر از سکوتم ، از نا سروده سرشار

 حالا چه مانده از من ؟... یک مشت شعر بیمار
 
انبوهی از ترانه ، با یاد صبح روشن
 
اما... امید باطل... شب دائمی ست انگار
 
با تار و پود این شب باید غزل ببافم
 
وقتی که شکل خورشید ، نقشی ست روی دیوار
 
دیگر مجال گریه از درد عاشقی نیست
 
بار ترانه ها را از دوش عشق بردار
 
بوی لجن گرفته انبوه خاطراتم
 
دیروز: رنگ وحشت ، فردا: دوباره تکرار
 
وقتی به جرم پرواز باید قفس نشین شد
 
پرواز را پرنده ! دیگر به ذهن مسپار
 
شاید از ابتدا هم تقدیر من سفر بود
 
کوچی بدون مقصد از سرزمین پندار
 
از پوچ پوچ رویا ، تا پیچ پیچ کابوس
 
از شوق زنده بودن... تا خنده ای سرِ دار

+نوشته شده در پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:,ساعت2:20 PMتوسط mitra | |